اسلایدر

داستان شماره 913

داستانهای باحال _داستان سرا

داستانهای همه جوره_داستانهایی درباره خدا_پیغمبران_امامان_عاطفی_ عشقانه_احساسی_ظنز_ غمگین_بی ادبانه و.............

داستان شماره 913

 

بی‌نیاز از همه خَلق

[محمّد بن واسع] در ریاضت، چنان بود که نان خشک در آب می‌زدی و می‌خوردی و می‌گفتی: هر که بدین قناعت کند، از همه خلق، بی‌نیاز شود
و در مناجات گفتی: الهی! مرا گرسنه و برهنه می‌داری، چنان که دوستان خود را. آخر، من این مقام به چه یافتم که حال من چون حال دوستان تو باشد؟
و گاه بودی که از غایت گرسنگی، با اصحاب خود، به خانه حسن بصری شدی و آنچه یافتی بخوردی. چون حسن بیامدی، بدان، شاد شدی و گفتی: خنک آن که بامداد، گرسنه خیزد و شبانگاه، گرسنه خسبد و در این حال، از خدای ـ‌عزّ وجل‌ـ خشنود باشد
یکی از وی وصیت خواست. گفت: وصیتی کنم تو را، که پادشاه باشی در دنیا و آخرت
آن مرد گفت: این، چگونه بُوَد؟
گفت: چنان که در دنیا زاهد باشی ـ‌یعنی به هیچ کس طمع نکنی. و همه خلق را محتاج بینی‌ـ. لاجَرَم، تو غنی و پادشاه باشی! هر که چنین کند، پادشاه باشد و در آخرت نیز پادشاه باشد
بر آنچه قسمت کرده، قناعت کن
آورده‌اند که وقتی، مردی به مهمان سلیمان دارانی رفت. سلیمان، آنچه داشت از نان خشک و نمک، در پیش او نهاد و بر سَبیل اعتذار،این بیت بر زبان رانْد:گفتم که چون ناگه آمدی، عیب مگیر
چشم تَر و نان خشک و روی تازه
مرد، چون نان بدید، گفت: ای کاجْکی با این نان، پاره‌ای پنیر بودی!». سلیمان برخاست و به بازار رفت و رَدا به گرو کردو پنیر خرید و پیش مهمان آورد
مهمان، چون نان بخورْد، گفت: الحمدلله که خدای، ما را بر آنچه قسمت کرده است، قناعت داده است و خرسند گردانیده
سلیمان گفت: اگر به داده خدا قانع بودی و خرسندی نمودی، ردای من به بازار، به گرو نرفتی

[ جمعه 13 مهر 1393برچسب:بی‌نیاز از همه خَلق, ] [ 15:50 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 36 صفحه بعد